بیداد همایون...


فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست

خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو، که خونریز فلک

دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته، یارب مددی

که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه! ماکشته ی عشقیم، که این شیرین کار

مصلحت را، مدد از تیشه ی فرهاد گرفت