ناز مفروش...




دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری

با دلم گقتم نگاهت : نگران می گذری

خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی

دیده می بندی و چو بی خبران می گذری

گاه بشکفته چو گلهای چمن می آیی

روزی آشفته چو شوریده سران می گذری

ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را 

که به ناز از بر صاحبنظران می گذری

بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را 

چه غمی دارم اگر با دگران می گذری

ای بسا ماهرخان را که در آغوش گرفت

خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری

ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر

که به خواری ز جهان گذران می گذری

تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند 

روزی از کارگه کوزه گران می گذری