هفت رکعت عشق...



هنوز دست به قلم نشده ام...واقعا نمیدانم چه اتفاقی در حال افتادن است...


راستی...اصلا چرا اتفاق ها همشان می افتند...ها؟

- چه میدونم شاید دست و پا چلفتی ان !!!

اصلا تو چرا دست به قلم نمیشوی نادان؟؟؟

- چی بنویسم مثلا...ها؟؟؟ خو وقتی نوشتنم نمیاد...!

چرا مانند احمق ها شده ای؟

- احترام سن و سالتو داشته باش پیری...


منم با خودم درگیرما...والا...


داشتم فک میکردم چی بنویسم...میخواستم از حس و حالم بنویسم...البته قبلا زحمتشو کشیده بودن...دقیقا همونیه که در رکعت اول خوندم و براتون نوشتم...

ولی خدایی دم اونایی که گفتن بنویس گرم.....تا زور بالا سر من نباشه کار نمیکنم که


شروع کنم به نوشتن تا ایشالا برا سفر موتورم آب بندی بشه


رکعت اول را عاشقانه بخوانید...


*******************************


رکعت اول...



تا دریا چگونه خواهی رفت؟

چند روز دیگر به سفرت باقی است. چه میخواهی بکنی؟

-هنوز نمیدانم.

چمدانت را بسته ای؟

-چمدان؟!

هنوز نمیدانم......

و تو چه میدانی این سفر چیست؟!

خودت را بتکان....


چه بر میداری؟!

-هنوز نمیدانم؟.....

چمدان را می بندم....از نمیدانم ها پرم. هیچ....هیچ از دریا نمیدانم....و تو مدام میپرسی....تا دریا چگونه خواهی رفت؟


تو داری میروی....نه جانت  دارد میرود...گره ای کور.... آرام  آرام در حال گشودن...و چنین است. که ابر میشوی و می باری.... می باری... می باری...


کجا؟! کجاست مقصدت ای مسافر زمینی! و تو هنوز نمیدانی...مثل درخت مردگی ات رو به پایان است. دارد زمستان کوله بارش را می بندد...

یخ های زمین آب شده است. و تو همچنان زیر نور گرم آفتاب تنت را گرم کرده ای که تمام سلول هایت وا شده اند...



*مریم سقلاطونی