نامه هایی برای خدا - اعترافات تکاندهنده

بهش گفتم از چشات خوشم میاد، دوسشون دارم...کــــــــاش من چشای تو رو داشته باشم. 
گفت: نمیشه که! تو خودت چشم داری!
گفتم میدونم...راستش! لااقل کنار من بمون، برای همیشه، میخوام تا ابد نگات کنم. کنارم میمونی؟

گفت: نه! چشای خودمه، دوس ندارم نگاشون کنی. هـــــــــــوم!!!

مات و مبهوت...دهنم قفل شده بود...چشامم خیس.

یهویی ی صدایی سکوتو شکست...
ی چیزی تو سمت چپ بدنم ترک خورد...ش ک س ت!!!
نظرات 1 + ارسال نظر
الــــــــی سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ق.ظ http://goodlady.blogsky.com

ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار کـــه طوفان غــــزل در تو وزیده

دریاچه ی موسیقی امواج رهایـی
با قافیه ی دسته ی قوهای پریده

اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن ،انگشت گزیده....



منتظر شنیدن بقیه اعترافات هستیم....

فوضولیت گل کرد!!!

یا داستان خوب بود؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد