نامه هایی برای خدا - اعترافات تکاندهنده

بهش گفتم از چشات خوشم میاد، دوسشون دارم...کــــــــاش من چشای تو رو داشته باشم. 
گفت: نمیشه که! تو خودت چشم داری!
گفتم میدونم...راستش! لااقل کنار من بمون، برای همیشه، میخوام تا ابد نگات کنم. کنارم میمونی؟

گفت: نه! چشای خودمه، دوس ندارم نگاشون کنی. هـــــــــــوم!!!

مات و مبهوت...دهنم قفل شده بود...چشامم خیس.

یهویی ی صدایی سکوتو شکست...
ی چیزی تو سمت چپ بدنم ترک خورد...ش ک س ت!!!