نامهربان...


آتشی بر جانم افکندی و ناز انداختــــــــــی
بر دلم یک جرعه از معنای راز انداختــــــــی
هر دم از یاد رخت تیر خیالـــــــــــــــم بگذرد
خنده ی شیرین شکر را دلنواز انداختـــــــی
غصه را خلوت نشین چشمهایـــــم کرده ای
مست چشمان سیاهت را نماز انداختـــــی
آفرین بر دلبر شیرین رخ شیرین بیــــــــــــان
سهم عاشق را عجب سوز و گداز انداختـی
جان یاران بر  لب آمد از جفای مهـــــــــــر تو 
گوئی بهر "شفا" این عشوه باز انداختــــــی





* باید  از یه دوست خوب که در سرودن این شعر من رو راهنمایی کرد تشکر کنم.
* خاطرات سفرمونو هم تو پست های بعدی مینویسم. منتظر باشید، خیلی جالبه...