رأس ساعت شش‌...


چشمی که چشمهای ترم را رقم زده است‌

خط و خطوط زندگی‌ام را به هم زده است‌


حتّی پیاده‌رو شده قلبم برای او

هر صبح زود آمده‌، در من قدم زده است‌


هر صبح‌، رأس ساعت شش‌، دیدن و عبور

اما همیشه چشم به نادیدنم زده است‌


این‌گونه کوک کرده همین مرد ساده را

این گونه بر خطوط دلم زیر و بم زده است‌


نگذاشت تا که تازه شوم از هوای او

حالا تمام زندگی‌ام دود و دم زده است‌


حالا که رفته است‌، چه می‌داند این‌چنین‌

بین من و خدا و غزل را به هم زده است‌...