چشم ها...

هر وقت میخوام یه کاری انجام بدم یا یه تصمیمی بگیرم این مشکل برام پیش میاد. راستش دیگه کلافه شدم. باید برای یک بار هم که شده تکلیف خودم و اونو روشن کنم. دارم راجع به ارکان قدرت در انسان صحبت میکنم. هر آدمی دو رئیس و در اصل دو رکن اصلی قدرت داره: یکیش احساسه که ما بهش میگیم دل و دیگریش منطق که ما بهش میگیم عقل.

مشکل اصلی از اونجا شروع میشه که این دو رئیس از قدیم ندیما با هم مشکل دارن و یه جورایی چشم دیدن همدیگرو ندارن. هر کاری میخوای انجام بدی دل میگه به من گوش کن، من صلاحتو میخوام پسر جون و از این حرفا...

عقل هم میگه به اون گوش نده، حالیش نیست، با این کاراش آبروی چند نفرو برده، چند نفر رو هم به کشتن داده، چند نفر هم که بدبختا هلاک شدن...

پس به من گوش بده.

میگم آخه اینجوری که نمیشه، یه جاهایی تو باید تصمیم بگیری و یه جاهایی هم اون (دل).

یه جاهایی هم باید جفتتون با هم تصمیم بگیرین. گوش نمیدن که نمیدن. اصلا تقصیر منه که دارم به اینا گوش میدم.

250 ساله که با این حرفاشون منو سر کار گذاشتن. البته نه تنها منو بلکه خیلی از انسانهای بیچاره ی دیگرو هم  همینطور...

دیگه نمیخوام به حرفشون گوش بدم. من یه رکن قدرت دیگرو کشف کردم. البته هنوز ثبت اختراعش نکردم.

میدونین چیه؟!!!

؟

؟

؟ 

چشم

طفلک این همه سال داره راه و چاه رو نشونم میده و من غافل....

از این به بعد میخوام فقط به چشمام اعتماد کنم. گور بابای دل و دین و عقل و هوشم.

به قول شاعر که میگه:

 من از چشمان خود آموختم رسم محبت را

 که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید.

البته بعضی وقت ها هم کثیف میشه و ممکنه تار ببینه ولی این هم چاره داره. میتونیم چشامونو بشوئیم و جور دیگه ای ببینیم، میتونیم برای چشمامون لنز بذاریم، میتونیم از عینک استفاده کنیم و خیلی کارهای دیگه...

ولی به نظرم: 

چشم ها را  باید دید

جسم ها را باید شست

ذهن ها باید از نو بنا شوند

و کلبه ی پوسیده ی دل را

اگر بود...