دوران کهنگی ...


"روزگار  تازه یی پیش آمده است با تمام زیبایی ها و خوبی هایش.
سپس خستگی روحی من، که گویی همیشگی و جاودانی است، حالتی پیش
آورده است که از تمام دنیا بیزار و کسل شده ام.

دوران کهنگی آغاز شده است و من حس میکنم که چگونه روح خسته ام از این همه 
دریدن ها و مناظر تهوع آور بیزار شده است...

ساعت ها را در خیابان به بطالت، زیر آفتاب و تماشا کردن دیگران گذراندم. توی 
تمام این هیر و ویرها به گذشته ها فکر میکردم. به گذشته ها..."

مات و مبهوت، بدون هیچ حرفی برای گفتن...
حال روحی مرا هیچ کس نمی توانست بفهمد. دلواپس و ناراحت.
هنوز طعم آن حرف ها تلخی کشنده و دردآلودی بر جای گذاشته بود.

کم کم داشت حالم از خودم و دور و بر ی هام به هم می خورد. خدای من!!!
اوج پست بودن یک انسان کجاست؟؟؟

خرد شدم. احساس حقارت داشتم. نمیدانستم  چقدر در انتخاب دوستانم مقصر بوده ام. همه اش به این فکر میکردم که چرا تا حالا نفهمیدم.
فکر میکنم این حق رو دارم که تو روشون وایسم و بهشون بگم
  حالم داره ازتون بهم میخوره...