چشمان سیاه...

از آن روزی که دیدم روی ماهت 

شدم افسون چشمان سیاهت

نظر بر هر که  افکندم  ، ندیدم

خروشان تر نگاهی چون نگاهت

به سان  قبله ای  در منظر من

شدم آن بت پرست پیشگاهت

کمان ابروی و لب شیرین و دل شاد

شدم خواهان ناز و عشوه هایت

نگاه    دلبرینت    دل     ربود  و

دل از کف دادم و کردم به نامت

کمر باریک و زلف آشفته رخ ماه

زمین هم خنده زد از خنده هایت

همه در نزد خود خواهند پرسید

چه شد یا رب که آن عبد به راهت

دل و  دین را  همه  بر  باد  داده

شده   دیوانه ی   شیرین لبانت

تو آهنگ  شریعت  می سرودی

چه شد پس ای"شفا" هیهات هایت...