نامعلومی های ما...


سینه ها جای محبت همه از کینه پر است

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم،

پاسخ گوید.

نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی،

راه محبت پوید.

هر زمان بر رخ تو هاله زند ، گرد شکست

به که باید دل بست !

به که شاید دل بست !

خنده ها می شکفد بر لبها ، تا که اشکی ،

شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان می نگرند،

لیک دستی ،نبر ند از پی درمان کسی

از وفا نام مبر ،آنکه وفا خواست کجاست؟

ریشه عشق فسورد،

واژه دوست گریخت !

سخن از دوست مگو،عشق کجا !

دوست کجا!

خط پیشانی جمع ، خط تنها ئیهاست

همه گلچین گل امروزند،

در نگاه من و تو حسرت بی فردایی است

به که باید دل بست !

به که شاد دل بست!

نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد ،

نقشه شیطانی است

در نگاهی که ترا وسوسه عشق دهد،

حیله ایی پنهانی است

زیر لب زمزمه شادی مردم بر خاست،

هر کجا مرد توانایی ، بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد، در خاطر خلق

دست گرمی که زمهر ،بفشارد دستت در همه،

شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ، بر تو لبخند زند بنگرش،

لیک مجوی

لب گرمی که ز عشق بنشیند، بر لبت

به همه عمر مخواه

به همه عمر مجوی !

سخنی کز سر راز ،زده در جانت چنگ،

به لبت نیز مگوی

چاه هم با من و تو بیگانه است!

نی ، صد بند برون آید از آن،

راز تو فاش کند !

درد دل گر به سر چاه کنی ، خنده ها بر سر تو،

دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کشی ،درد اگر سینه ،

شکافد نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو ! ،

آسمان با من و تو بیگانه است

عشق و فرزند و در و بام و هوا ،بیگانه !

خویش در راه نفاق ، دوست در کار و فریب !

آشنا بیگانه!

شاخه عشق کجاست ؟

آهوی مهر گریخت ، تار پیوند گسست .

به که باید دل بست !

به که شاید دل بست !