مسافر...

 

دیدمش صبح که از کوچة ما رد می‌شد

و پس از هر قدمی گیج‌، مردّد می‌شد

مانده بود این که بماند، برود، امّا رفت‌

و مه صبح که بین من و او سد می‌شد

او به اندازة تنهایی من دور از من‌

او چنین رفت و چنان شد که نباید می‌شد

با همان چادر مشکی‌، چمدانی نه بزرگ‌

می‌گذشت از نظر و حال دلم بد می‌شد

گفته بود این که سه ماهی به سفر خواهدرفت‌

عدد از روی نود رد شده و صد می‌شد

من سه بار این نودِ صدشده را طی کردم‌

بعد از آن‌، مرگ که بعلاوة سیصد می‌شد...