من از جهان آزاد می‌آیم‌...

حرکت می‌کنم‌

حرکت می‌کنم‌

تو در من راه می‌روی‌

اما من‌...

مرداب همیشه ساکن است‌

در جغرافیای مدرسه‌

دیگر چگونه جریان خواهم‌یافت‌؟!

و گیسو را که به اصرار بریده‌ام‌

و من می‌دانم‌

که گیس‌بریده‌ها نمی‌رقصند

که مرداب گیسو ندارد

که انگار با تمام ساده‌لوحی‌

زیر پا

 لگد

  لگد

   لگد شده‌ام‌

و این چرخش ذرات ویرانی است‌

در ابتدای شنبه 26 جولای‌

آن روز که مغلوب شدم‌

آفتاب و باران‌

هر دو با هم ابلهانه تحریک شده‌بودند

که هی از چشم آسمان آب می‌آمد و

      آفتاب می‌خشکید.

پاییز نبود

ولی جغرافیای ذهن گربه‌

جفتش را جیغ می‌کشید.

انگار زرد شده بودم‌

که خورشید برآشفتگی‌ام‌

     کرم می‌پروراند...

من زردم‌

و انگار ادغام با مرد فروردینی هم‌

     سُرخم نمی‌کند

که باران تنها نخواهدبارید

    حتی اگر عریان‌...

من از جهان آزاد می‌آیم‌

و مجسمه‌های آزادی‌

ماده‌بودنم را

   بارها بوسیده‌اند

تمام آن مجسمه‌ها می‌دانند

که روزنة بیهوده‌ای‌

مادرم را خوشحال‌ِ غمگین ساخته‌بود

و کشف کردم‌

که بهشت زیر پای مادرم جریان داشت‌

حتی زمانی که ابروهایم‌

    باریک و

      باریک‌تر شدند

و بهشت روزی مال من خواهدبود

که من لباسهای گشاد بپوشم‌

و جهنم را

  با تف‌کردن نوزادی‌

    سرد کنم‌

زیرا که من مرداب را نبوسیده‌

لانة کاذب قلبم را

 بتخانه ساخته‌بودم‌

که هیچ ابراهیم رستاخیزی‌

     بت‌شکن نبود.

باید حرکت کنم‌

باید حرکت کنم‌

که شب پلکهای باز را لالایی می‌خواند

و تو

که هزار ستاره در آسمان‌

 نرسیده به یکی‌

   خواهی مُرد و من‌

    حرکت خواهم‌کرد...