-
دلتنگی...
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 14:05
دلتنگی تدریجی من از لبهایم شروع میشود و به قدمزدنهای پیدرپی ختم زمانی که در گِل فرو رفتم هیچ راست نگفتم من خوببودن را در فاصله یافتم و هجوم هیجانهای ترحّمانگیز را در تپشهای نباید! لبخندم را گم کردهام در کولهباری که صاحب آن قهقههاش زمین را پر کردهاست دلتنگی تدریجی من...
-
جوشش بغض...
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 16:41
شانهام زخمی است از بار گناهانی که نیست میبرندم بر سر دار گناهانی که نیست آی مردم! من نه منصورم که دارم میزنید همچو مجنونم خریدار گناهانی که نیست دستهای مهربان روشنی یخ بستهاست همچنان گرم است بازار گناهانی که نیست روزگاری آبرویم مثل اقیانوس بود حیف شد خشکید آثار گناهانی که نیست بشکند بغضم در آخر، بیمناکم قبل...
-
رأس ساعت شش...
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 16:35
چشمی که چشمهای ترم را رقم زده است خط و خطوط زندگیام را به هم زده است حتّی پیادهرو شده قلبم برای او هر صبح زود آمده، در من قدم زده است هر صبح، رأس ساعت شش، دیدن و عبور اما همیشه چشم به نادیدنم زده است اینگونه کوک کرده همین مرد ساده را این گونه بر خطوط دلم زیر و بم زده است نگذاشت تا که تازه شوم از هوای او...
-
بهانه...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 18:31
امشب تو بهانة من باش ای پرندة کوچک! و لبخند که میزنی... من اگر خدا بودم سکوت را به شب میدادم غم را به انسان موسیَ را به بنیاسرائیل و تو را برای خودم نگه میداشتم من اگر خدا بودم تو را روی اِوِرست بنا میکردم امشب تو بهانة من باش ای پرندة کوچک شاید دچار ترانهای شوم...
-
خواب ابدی...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 18:24
میخوابم تا دغدغههای جهان را نچشم تا در ورای آسودگی به جستوجوی همه بگردم من در انتهای آنسوی مستیام بگذار بخوابم ساعتها، ساعتها حرفی نیست سالها میخوابم...
-
چراغ بیفروغ...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 18:19
غافل از این که کوچة عشقت شلوغ شد گفتم به خود که مال منی، این دروغ شد رفتم زیارت و به تمنّای روی تو افروختم چراغ، ولی بیفروغ شد دردا که این محبّت آغشته با جنون بدنام پرهیاهوی فکر و نبوغ شد پایان این تهاجم میمون و دلپذیر آغاز پرتلاطم فصل بلوغ شد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1389 13:36
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی در سینه سوزانم مستوری و مهجوری در دیده بیدارم...
-
تنها...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 13:23
پریشان نسخهکرد اجزای مژگان تر ما را چهمضمون است درخاطر نگاهتحیرتانشا را نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را نهاز عیشاستاگر چونشیشهٔ می قلقل آهنگم شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت...
-
بیدل...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 13:20
روزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا رنگ حنا زطبع چمن موج میزند شسهستگوبی آنگل خودرو به باغ پا سیر بهار رنگ نداردگل ثبات لغزد مگر چولالهکسی را به داغ پا آنجاکه نقش پای تومقصود جستجوست سر جای موکشد به هوای سراغ پا جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ طاووس سوده است به منقار زاغ پا با طبع...
-
بیوفای برف...
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 15:02
گم گشته خاطرات تو در ردّ پای برف دیدی چه کرد سادة من! بیوفای برف امسال با قدوم خودت باز حک بکن بر انجماد سنگی این دل به جای برف میگفت قاصدک که ملولی و شایدم رفته است از دیار شما هم صفای برف این داستان کهنة سهراب خواندنی است در ازدحام تازهشدن در صبای برف امسال نامههای مرا از دلت بگیر خورشید خوانده شعر مرا...
-
مسافر...
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 14:57
دیدمش صبح که از کوچة ما رد میشد و پس از هر قدمی گیج، مردّد میشد مانده بود این که بماند، برود، امّا رفت و مه صبح که بین من و او سد میشد او به اندازة تنهایی من دور از من او چنین رفت و چنان شد که نباید میشد با همان چادر مشکی، چمدانی نه بزرگ میگذشت از نظر و حال دلم بد میشد گفته بود این که سه ماهی به سفر...
-
اندر توضیحاتی چند پیرامون لوگو ی این بلاگ...
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 18:00
خدمت دوستان گرامی باید معارض باشم که این لوگو هیچ ربطی به من نداره و مربوط به کودک درونم می باشد . که اسمش همین است .(دادا) با 28 سال و 4 ماه سن خجالت هم نمیکشه و از منم بزرگتره . دو هفته ای بود که گیر سه پیچ داده بود که در وبلاگت اثری هم از ما باشد . و ما هم طاقت زور او را نداشته و تراوشاتی نمودیم هنری چند. <<...
-
تَهِ دنیا...
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 09:56
این ایستگاه سوّم و لبریز آدم است ساعت دوباره شش شده، امّا کسی کم است هُل میدهند عالم و آدم در این میان یک پیرمرد گفت: برو! صندلی کم است این بار چندم است که او دیر میکند یا صبحِ زود رفته و حالا «مقدّم» است حالا سوار یک اتوبوس قراضهام بازار چشمهای تماشا فراهم است یک صندلیّ کهنه مرا در خودش نشاند یک صندلی...
-
...my go-to
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 17:29
We’ve been through a lot. I met you the first day of college and we quickly became the best of friends. Our budding friend group referred to us as “brother and sister,” inseparable from the start. A few months in, we realized we could be even more, and thus our relationship started. Our friendship grew right along...
-
تو مثل فصل بهاری...
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 16:58
تو مثل فصل بهاری ز شور و عاطفه لبریز دوباره من به نگاهت کنم نگاه دل انگیز تو مثل فصل بهاری پر از شقایق و سنبل دوباره من به تو گویم که هستی ام توئی ای گل تو مثل فصل بهاری پر از غرور و جوانی دوباره گوش فرا ده بگویم آنچه ندانی تو مثل فصل بهاری رها چو باد صبائی منم اسیر نگاهت نشسته ام تو بیایی تو مثل فصل بهاری پر از شکوفه...
-
دگر هیچ
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 16:27
سلام ای مهربانم،یارجانی تمام هستیم،عمرم،کجایی؟ رهی از دوریت حیران و نالان بیا ، برگرد، مردم از جدایی...
-
40Things I Forget To Tell You
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 09:44
1. God. School. Family. 3 most important things in my life 2. I will do everything to be a medical doctor. Even if it means giving you up. 3. But then again, I don't want to lose you. 4. I want you to be happy Comfortable with me. Honest with me. Tell me everything that bugs you, even if it is about me. 5. I much...
-
...worth loving for
شنبه 22 خردادماه سال 1389 14:14
Sometimes we come into a persons life Note to make them Love us but to let Them feel that They are so much Worth loving for...
-
من از جهان آزاد میآیم...
شنبه 22 خردادماه سال 1389 13:55
حرکت میکنم حرکت میکنم تو در من راه میروی اما من... مرداب همیشه ساکن است در جغرافیای مدرسه دیگر چگونه جریان خواهمیافت؟! و گیسو را که به اصرار بریدهام و من میدانم که گیسبریدهها نمیرقصند که مرداب گیسو ندارد که انگار با تمام سادهلوحی زیر پا لگد لگد لگد شدهام و این چرخش ذرات ویرانی است در ابتدای شنبه...
-
چشمان سیاه...
شنبه 22 خردادماه سال 1389 13:23
از آن روزی که دیدم روی ماهت شدم افسون چشمان سیاهت نظر بر هر که افکندم ندیدم خروشان تر نگاهی جز نگاهت...
-
دل ماتم زده...
شنبه 22 خردادماه سال 1389 13:16
با این دل ماتم زده آواز چه سازم بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز با بال و پر سوخته پرواز چه سازم گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات با این همه افسونگری و ناز چه سازم خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود از پرده در افتد اگر این راز چه سازم گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای...
-
!!...Love is the beauty of the soul
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 16:09
Love is a temporary madness. It erupts like an earthquake and then subsides, and when it subsides you have to make a decision. You have to work out whether your roots have become so entwined together that it is inconceivable that you should ever part. Because this is what love is. عشق جنون موقت است. مثل زلزله و پس از...
-
گوش به زنگ...
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 15:52
نمیدانی دلم بسیار تنگست میان ما و تو دیوار سنگست به امیدی که بر گردی دوباره نگاهم بر در و گوشم به زنگست
-
مرغ چمن آتش...
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 15:42
ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق این شوری و شیرینی من خود ز لب توست صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون...
-
پرواز خاکستر...
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 15:32
به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟ که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر به پای شعله رقصیدند و خوش دامن کشان رفتند کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا چه خوش پر سوز می نالد،، زهی آواز خاکستر سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر هنوز...
-
یه داستان کوتاه...
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:47
A man stoped at a flower shop to order some flowers to be sent to his mother who is living two hundred miles away As he got out of his car,he noticed a young girl sitting on the and sobbing. He asked her what is wrong and she replied: "I wanted to buy a red rose for my mother.but I only have seventy – five cents...
-
فراموشی...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 15:45
After one whole quart of brandyLike a daisy I'll awakeWith no bromo - seltzer handyI don't even shakeMen are not a new sensationI've done pretty well I thinkBut this half - pint imitationPut me on the blinkI'm wild againBeguiled againA simpering whimpering child againBewitched bothered and bewilderedAm ICouldn't...
-
تکرار...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 15:31
تکرار تکرار تکرار گمگشتگیهای بسیار و دوباره من وما همچنان دوره میکنیم دیروز را و امروز را .... و هنوز را
-
قصه...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 15:26
وقصه ما بسر رسید کمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار کسی از سایه های هر چه ناپیدا می اید از آن طرف کودکی و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدارتو همان آشناترین صدای این حدودی که مرا میان مکث سفر به کودک ترین سایه ها می بری با دلم که هوای باغ کرده است با...
-
خیال...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 15:24
میدانی؟! فاصله رابطهها را عقیم میکند! اصلا ذاتش را انگار اینجور ساختهاند. حالا هرچقدر هم هدایتش کنی از راه دور، هرچقدر هم که مثل یک بچهی بیمار مراقبش باشی که یکوقت سینه پهلو نکند، یکهو مریض می شود. رابطه را حتی اگر به نیستی نکشد به پوچی هدایت میکند. یکهو یکجایی میرسی که فاصلهی زمانی-مکانیای دیگر نیست ولی به...