ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
این ایستگاه سوّم و لبریز آدم است
ساعت دوباره شش شده، امّا کسی کم است
هُل میدهند عالم و آدم در این میان
یک پیرمرد گفت: برو! صندلی کم است
این بار چندم است که او دیر میکند
یا صبحِ زود رفته و حالا «مقدّم» است
حالا سوار یک اتوبوس قراضهام
بازار چشمهای تماشا فراهم است
یک صندلیّ کهنه مرا در خودش نشاند
یک صندلی که مثل خودم گنگ و مبهم است
بر او نوشتهاند به خطّی خراب و زشت:
در این زمانه عشق، خدا، پوند و دِرْهَم است
صد ساربان ترانه و لبهای خشک من
شیخی به طعنه گفت که; آقا، محرّم است
خواب و خیال آمد و در من عبور کرد...
آقا، بلند شو! تَهِ دنیا، «مقدّم» است