تَه‌ِ دنیا...

  

این ایستگاه سوّم و لبریز آدم است‌

ساعت دوباره شش شده‌، امّا کسی کم است‌

هُل می‌دهند عالم و آدم در این میان‌

یک پیرمرد گفت‌: برو! صندلی کم است‌

این بار چندم است که او دیر می‌کند

یا صبح‌ِ زود رفته و حالا «مقدّم‌» است‌

حالا سوار یک اتوبوس قراضه‌ام‌

بازار چشمهای تماشا فراهم است‌

یک صندلی‌ّ کهنه مرا در خودش نشاند

یک صندلی که مثل خودم گنگ و مبهم است‌

بر او نوشته‌اند به خطّی خراب و زشت‌:

در این زمانه عشق‌، خدا، پوند و دِرْهَم است‌

صد ساربان ترانه و لبهای خشک من‌

شیخی به طعنه گفت که‌; آقا، محرّم است‌

 خواب و خیال آمد و در من عبور کرد...

آقا، بلند شو! تَه‌ِ دنیا، «مقدّم‌» است‌