آتشی بر جانم افکندی و ناز انداختــــــــــی
بر دلم یک جرعه از معنای راز انداختــــــــی
هر دم از یاد رخت تیر خیالـــــــــــــــم بگذرد
خنده ی شیرین شکر را دلنواز انداختـــــــی
غصه را خلوت نشین چشمهایـــــم کرده ای
مست چشمان سیاهت را نماز انداختـــــی
آفرین بر دلبر شیرین رخ شیرین بیــــــــــــان
سهم عاشق را عجب سوز و گداز انداختـی
جان یاران بر لب آمد از جفای مهـــــــــــر تو
گوئی بهر "شفا" این عشوه باز انداختــــــی
* باید از
یه دوست خوب که در سرودن این شعر من رو راهنمایی کرد تشکر کنم.
* خاطرات سفرمونو هم تو پست های بعدی مینویسم. منتظر باشید، خیلی جالبه...
:)
این روزا خیلی یاد این شکلکه می افتم
حتی مواقعی که تو آینه رو نیگا نمیکنم
و فقط مجورم که
خوشم اومد
مرسی
لطف دارید
خیلی زیبا بود
اهنگ وبت هم حرف نداه
سلام دوست قدیمی
ممنونم سر زدی
خاطرات سفر رو با کمک دوستتون بنویسین. اوشونی که متخصص سفرنامه نویسی هستن رو میگم ها.
دوستی که متخصص سفرنامه نویسی هستن؟؟؟

ص یا س یا س یا ه یا ...
بعد کیو دیدین خاطره ی اشتراکی بنویسه؟؟؟
مثل این میمونه که کتابی چاپ بشه با نام خاطرات بهنام فرهادی با کمک مهدی عباسی!!!
ولی پیشنهاد خوبیه ها. بهش فکر میکنم.
شعر زیبایی بود...
لطف دارین
ای مصور صورت یار مرا بی ناز کش/چون به نازش میرسی،بگذار من خود میکشم
گویی بهر شفا این عشوه باز انداختی...
عالی بود بهنام جان
شعر زیبایی است.
بسی لذت بردیم.
ممنونیم بیدق خان، جان...
سلام خیلی قشنگ بود اینکه سروده خودتون بودارزششو افزون می کنه راستی به روزم
سلام
ممنونیم
شما از منم کم کارتر شدی که!
دل و دماغی نمونده رها جون
سلام منم همی کمی شعر میگم خوشحالم که باوبتون رو به رو شدم
به منم اگه قابل دونستی سری بزن
سلام
حتما