تَه‌ِ دنیا...

  

این ایستگاه سوّم و لبریز آدم است‌

ساعت دوباره شش شده‌، امّا کسی کم است‌

هُل می‌دهند عالم و آدم در این میان‌

یک پیرمرد گفت‌: برو! صندلی کم است‌

این بار چندم است که او دیر می‌کند

یا صبح‌ِ زود رفته و حالا «مقدّم‌» است‌

حالا سوار یک اتوبوس قراضه‌ام‌

بازار چشمهای تماشا فراهم است‌

یک صندلی‌ّ کهنه مرا در خودش نشاند

یک صندلی که مثل خودم گنگ و مبهم است‌

بر او نوشته‌اند به خطّی خراب و زشت‌:

در این زمانه عشق‌، خدا، پوند و دِرْهَم است‌

صد ساربان ترانه و لبهای خشک من‌

شیخی به طعنه گفت که‌; آقا، محرّم است‌

 خواب و خیال آمد و در من عبور کرد...

آقا، بلند شو! تَه‌ِ دنیا، «مقدّم‌» است‌

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ http://kolbeye-aramesh.blogsky.com/

مرسی..........
واقعا زیبا بود.
نمیدونم چرا با خوندش یاد قدیم افتادم....
یاد فیللم هایی که در اون یک نفر خسته از روزگار سوار میشه تا به جایی برای ارامش برسه
اما انگر مقصدی در راه نیست
انگار قرار نیست این شب خسته تموم بشه
طولانی و بلنده....
حتی طولانی تر از شب یلدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد