قصه...


وقصه ما بسر رسید
کمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار کسی از سایه های هر چه ناپیدا می اید از آن طرف کودکی و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدارتو همان آشناترین صدای این حدودی که مرا میان مکث سفر به کودک ترین سایه ها می بری با دلم که هوای باغ کرده است با دلم که
پی چند قدم شب زیر ماه می گردد و مرامی نشیند می نشینم و از یادمی روم می نشینم و دنیا را فکر می کنم آشناترین صدای این حدود پنجشنبه کنار غربت راه و مسافران چشم خیس دارم به ابتدای سفر می روم به انتهای هر چه در پیش رو می رسم گوش می کنی ؟می خواهم از کنار همین پنجشنبه حرفی بزنم حالا که دارم از یاد می روم دارم سکوت می شوم می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم گوش می کنی؟پیش روی سفر بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است پیش روی سفر تا نه این همه ناپیدا تنها منم که آشناترین صدای این حدودم تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف می شود هر چه دریاست ، در من آبی حالا هر چه پیری است ، در من کودک هر چه ناپیدا ، در من پیدا حالا هر چه هر روز و بعد از این هر چه پیش رو منم که از یاد می روم ، آغاز می شوم و پنجشنبه نزدیک من است جهان را همین جا نگهدار من پیاده می شوم
در کهنه گور این غم بی پایاناین آخرین ترانه لالاییست در پای گاهواره خواب تو باشد که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شباب تو بگذار سایه من سرگردان از سایه تو دور و جدا باشد روزی به هم رسیم که گر باشد کس بین ما نه غیر خدا باشد.