آدم و انسان - قسمت اول

یادش نمیومد کی و چطوری شروع شد. ازش خاستم همه چیو تعریف کنه برام. قیافه ی بدی نداشت، چهرش معصوم بود، تو صداش لرز داشت. شروع کرد به گفتن:


اون: راستش از این اتفاقا زیاد برام افتاده بود، میدونستم، بار اولمم نبود


- من: چی؟؟؟ کدوم اتفاق؟ واضح تر بگو بابا...اصلا جریان چیه؟


اون: خیلی ها بهم گفتن دوست داریم و عاشقتیم و از این حرفا...راستش من از این که بخوام دل یکیو بشکنم خیلی میترسم...دوس ندارم کسی ازم برنجه...ناراحت کننده ترین موضوع زندگیم هم همینه که احساس کنم کسی رو رنجوندم. 


- من: خووووووووووووووووب...اصل ماجرا چیه؟؟؟


اون: ی روز تو اکانت جی میلم داشتم دنبال ی میل خاص میگشتم که یکی بهم پی ام داد...من اصلا نمیشناختمش بخدا...اصلا نمیدونم چطور به لیستم اضافه شده بود...دانشجوی سال آخر بود...فقط درس پروژش مونده بود...گفت میتونی کمکم کنی؟؟؟ ازش پرسیدم چه کمکی؟؟؟ اگه بتونم حتما!!! گفت چند تا مقاله درباره ی موضوع خاص میخاست که اتفاقا منم بلد بودمشون. همون موقع چند تا مقاله خوب براش پیدا کردم و ارسال کردم...مقاله ها لاتین بود و گفت تایم ندارم مقاله فارسی میخام.


- من: خوب؟


اون: خوب ب جمالت...گفتم فعلا همینارو داشتم...ی دوست دارم که تو این زمینه کار کرده، باهاش تماس میگیرم...اگه وقت داشته باشه حتما کمکتون میکنه...قرار بود فرداش بهش خبر بدم.


- من: خوب؟ خبر دادی؟ چی شد؟


اون: آره...زنگ زدم ب دوستم ولی وقت نداشت.روز بعد بهش گفتم اینجوریه...ی فایل فارسی داشتم برا یکی از دوستام بود ولی چون اجازه نداشتم نمیتونستم بهش بدم...خیلی گرفتار بود...داشت التماس میکرد که باید تحویل بدو و از این حرفا...ی قسمت از فایل دوستمو بهش دادم که فقط بخونه تا راهنماییش کنه. تشکر کرد و آف شد.


- من: ایول. دمت گرم. خوب بعدش چی؟


اون: روز بعدش آن شد و با ی لحن طلبکارانه گفت بازم از این فایلا برام جور کن!!! خیلی خیلی ناراحت شدم...بهش گفتم خانم محترم لطفا مودب باش!!! این فایل ها نتیجه زحمت چند تا از دوستامه...از تو جوب پیداشون نکردم که...عوض تشکر کردنته؟؟؟!!!! ترسید و عذرخواهی کرد و تموم شد.


- من: من که چیزی نفهمیدم!!!


اون: روز بعدش آن شد و بهم گفت ی چیزی ازت بخام میکنی؟؟؟ گفتم بفرما...گفت عکس پروفایلتو عوض کن،برش دار!!! من با تعجب پرسیدم چرا؟؟؟ چه دلیلی داره؟؟؟ نخیر عوض نمیکنم. گفت دچار گناه میشم تورو خدا برش دار. نمیدونستم چی بگم!!! با خودم گفتم نکنه این موضوع برا بقیه هم صدق کنه؟؟!!! هر چی عکس تو هر جا داشتم برش داشتم.

بعد از ظهرش اومد ازم تشکر کرد...! 


- من: دمت گرم...ولی لزومی نداشت عوضش کنیا...ب تو چه یارو دچار گناه میشه...این همه عکس تو دنیا...چه حرفا!!!


اون: بدبختی از همینجا شروع شد...هر روز با ی بهانه آن میشد و حرف میزدیم باهم...تا ی روز گفت من دوست دارم!!! ترس همه وجودمو برداشت! گفتم احمق نشو...چرت و پرت نگو...دیدم قضیه جدیه...گفتم من نمیخام تو بشکنی، راهی که تو میروی به ترکستان است!!!


این داستان ادامه دارد...






نظرات 11 + ارسال نظر
الـــــی جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ http://goodlady.blogsky.com

سالها عاشق یک شخص مجازی سخت است
در خیالات خودت قصر بسازی سخت است

مثل آن است که کودک شده باشی آنوقت
هی تو را ندادند به بازی سخت است....

عجب!

چار ترمی میشود از زندگی افتاده ام

واحد افتاده دارم در نگاه دختری

که غزل را پاس کرد و رفت و تنهایم گذاشت...

بعله!!!

الـــــی جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ http://goodlady.blogsky.com

بعله!
سخت است

:)

چی سخت است؟؟؟

م.مثل هرزه ی چادری شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ

چه داستان..................اخییییییییییییییییییییییییییییییییی
میدونی از12مهرچقدگذشته آقاهه

سلام
یادم نبود

forum.kafehonar.ir

علی شیرازی شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:35 ب.ظ http://alishiraziava.blogfa.com

سلام دوست گرامی
با یک بازسرایی و دو شعر تازه به روزم و منتظر دیدگاه‌تون

سلام
آمدیم
خواندیم
لذت بردیم

محمود شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://kafshha-ye-khaki.blogfa.com/

میگم برم عکسم رو بردارم ! نه اینکه خیلی دمم گرمه ، یهو به گناهت میندازم

زهر!!!

نیشتو ببند...میمیری در مورد داستان و نحوه نگارش نظر بدی؟؟؟

پگاه یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:16 ب.ظ

من خیلی تو داستان نویسی مهارت ندارم اما میدونم کلیدی ترین چیزی که تو داستان نویسی باید بهش توجه کرد فضاسازی یا همون تصویرپردازیه. این از نظر من شبیه داستان نبود و بیشتر شبیه این بود که بخوای چیزی رو روایت کنی. مثل تعریف کردن یه خاطره. نمیدونم آخرش می خوای به چی برسی اما اگه همین موضوع رو می خواستی به ی داستان واقعی تبدیلش کنی خیلی بیشتر از اینا جا داشت روش مانور بدی و کار کنی. اما تو همین حدی هم که کار کردی مثلا از همون اول داستان که البته خیلی بی مقدمه شروع شده بود، برای تعریف کسی که ازش حرف میزدی میتونستی بیشتر از ظاهر و چهره و قیافه و حالت های اون طرف صحبت کنی تا مخاطبت بتونه تو ذهن خودش تصور روشن تری از "اون" داشته باشه و الی آخر. در واقع همین چیزای ظریف و بال و پر دادن به حس و حال های نقش های قصه چیزایی هستن که به یه داستان روح و جان می بخشن.
من معذرت می خوام پامو تو کفش داستان نویسان کردم البته. اطلاعاتی که داشتم رو گفتم فقط...



یاد بگیر محمود خان!!!

نصف توئه چه بلده

پیگااااااااااااااااااااااااااه مرسی...درستش میکنم حتما

30 یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ب.ظ

ادام اول اوشاخ بولار نمه ده



ها؟؟؟نمه نه؟؟؟

دختری با دامن حریر چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.patty.blogsky.com

اولین بارم نبود که اینجا اومدم . . .

اما اولین بارمه که نظر میدم !

فقط و فقط بخاظر اینکه بگم از رک نویسی و زبون نوشتت خیلی خوشم اومد. انگار ی صدایی داره واسم تعریفش میکنه . .

دوست دارم هرچه سریع تر ادامش رو بخونم.

خود شخص بنده خیلی کم پیدا شدم و کم نویسی میکنم. نمیدونم . . . اما شدیدا دلم حال و هوای نوشتن رو میخواد . .

این رو گفتم که اگه یه موقعی به وبلاگم سر زدین ٬ تعجب نکنین که مطالبم همگی قدیمی ان

خیلی خوب بود . . .

ادامه بده ٬ منتظرش هستم

چشم

مرسی از حضورت

منتظر نظراتت هستم

محمود جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:14 ب.ظ http://kafshha-ye-khaki.blogfa.com/

آره زورم میاد ! میفهمی ؟ خوشم نمیاد ازت

اتفاقا منم ازت خوشوم نیمیا

از یه جای دور جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ

اینکه آدم بخواد بداهه نویسی کنه بد نیست و اما بیان تخیلات و اذهان دور از ذهن زیاد نمیتونه به ارتباط و درک متن کمک کنه.

میتونم یه پیشنهاد بدم؟

آره...لطف میکنی

از یه جای دور جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ

بهتر است با من باجناق بشی . وگر نه بی جناق میشی.
از من گفتن

باوشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد