آخر خط...



اینجا آخر خط است
پایان... جایی که دیگر دستت به دنیا بند نیست
اینجا دیگر شده ای اهل لا اله الا الله
اهل قبور
اینجا مرده ای ... خودت با پای خودت به استقبال مرگ میروی اینجا
خودت غسل میدهی خودت را ... کفنت را خودت میپوشی
کسی بر تو نماز نمیخواند اینجا جز خودت برای خودت 
دل از همه چیز و همه کس کنده ای ... حسابت را با همه صاف کرده ای
آنگاه بعد از نماز است که باید بگویی...به پروردگارت میگویی...میگویی من آماده ام

لبیک...اللهم لبیک...

اینجا خوبی دیگری که دارد این است که جان دادن دیگران را هم میبینی
هیچ وقت یادم نمی رود ضجه های هم اتاقی ام را هنگامی که میخواست لباس سفید بر تن کند
از ترس بر خود می پیچید...تمامی بدنش سرد بود...مو به تن آدم سیخ میشد
داد می زد...نعره می زد...دست و پایش می لرزید
میگفت من نمیتوانم کفنم را بپوشم...چگونه لبیک خواهم گفت؟؟؟  
جان دادن واقعا سخت است...
 

نظرات 15 + ارسال نظر
f... جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ http://yekroozbadazoo.blogsky.com

dus nadaram b akhar fek konam,,,,hamishe az akhar,az tamum shodan,az payan mitarcdam

این یکی دوس داشتنی نیس

حقیقته...سعی کن خوب تمومش کنی

محمود شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ق.ظ http://lokomborooha.blogfa.com

لبیک لا شریک لک لبت
جز من و خودت
لبیک
لبیک
لبیک

لبیک...

محمود شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ق.ظ http://lokomborooha.blogfa.com

چه خوشگل شدی تو این لباس !

نه تنها در این لباس

بلکه در تمامی لباسها

بنده خوشگل و خوش تیپ می باشم جناب آقای محمووووووووووووود!!!

بهزاد شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ


بهنام داداش
وبت خیلی سنگین شده
بخاطر این عکساست
حجمشون بالاست
عکس ها رو بذار تو ادامه مطلالب

خودوم میدانم بچه جان

برو درستو بخون


وا!!!!

بهزاد شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ







پس چرا اونجا وایسادی؟ ویو رو خراب کردی
تو باید پست دوربین باشی
ای بد بخت ای بیچاره
من به تو نصیحت میکنم
ای بهزاد
برو درستو بخون

بهزاد شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ب.ظ



یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...

مگه تو درس نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!


اینجا چیکار میکنی بچه پررو؟؟؟


واه واه واه از بچه های الان!!!

آسمان دلم(رها) شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:38 ب.ظ http://barzakhekamal.blogfa.com

خوب اول که کلی با بهزاد حال کردم
بعدم اندکی کمی بیشتر دمپاییت برات بزرگ بود

بفرما

تحویل بگیر...میگه باهات حال کردم...پسره ی...!!!

برو بشین خونه درستو بوخون

جواب در و همسایه رو چی بدم حالا؟!!!

اون دمپایی ها هم واسه خودش داستانی داره که بماند...حق با توئه...اینجوری راحت تره...

بهزاد شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ







زیاد نتونستم اخم کنم
من برم خونه عمه جان



برو تا نیومدم سراغت

ای بابا...ی الف بچه چجور مچلمون کرده ها...والا!!!

محمود شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ب.ظ http://lokomborooha.blogfa.com

پوووووووووووووووف ! تو خوشگلی ؟
یادم باشه آخر هفته یه داستان برات تعریف کنم بدونی کی خوشگله !

ها؟؟؟ چیه؟؟؟

حسودی خودت خوشگل نیستی؟؟؟


زیبایی هم برای ما دردسر شده ها...!!!

بهار یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ http://zendanebihesar.blogsky.com

باید توو موقعیت بود و فهمید

لزومی نداره...

کافه تنهایی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:52 ب.ظ http://www.cafe-tanhaee.blogfa.com

زیارت قبول
گاهی اوقات به مرگ فکر می کنم
وقتی بدنم زیر دوش آب داغ می سوزه و زود می پرم به خودم میگم تو که نمی تونی این داغی رو تحمل کنی چطور می خوای تو جهنم دووم بیاری
خدا خودش رحم کنه

فدات

نسیم چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ب.ظ

به به چقدر قشنگ شدی اینجا!!!!!!!!
البته همه جا قشنگیاْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ!!!!!!!!!!

عاصی جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://osyangari.blogfa.com

زندگی بدون مرگ معنا ندارد

مرگ سخت نیست
اگر اماده باشیم

اگر...

پگاه یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ب.ظ

دوست داشتم بدونم این سفر چه چیزی بهت داد؟
چیز دیگه ای که دوست داشتم بدونم اینه که محمود در مورد خوشگلی چی برات تعریف کرد؟

سوال اولتو اگه یادت بود حضوری بپرس چون طولانیه

وای...نپرس که نمیتونم بگم...ی چیزایی می گفتا...واه واه واه...آدم شرمش میشه بنویسه...ووی ووی وووی...آی آی آی...نورچ نورچ نورچ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ق.ظ


محبوب من آقایی کن منو به غلامی ببر

یه پول سیاه بفروشمو دوباره مفتی بخر

ارزون ترین جنس حراجی میشم

دور تو میگردم و حاجی میشم

عشق به من گفت که دلدار باش

جنس حراج سر بازار باش

آه بکش ناله و فریاد کن

دربدر روی خریدار باش

محبوب من...

صفا همون جاست که تو باشی و من

شورش عقل است به صحرای تن

محبوب من...

مروه همان لحظه ی دیدار ماست

آینه بازی دم عاشق شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد